منِ بد .... !

ساخت وبلاگ
دست و دلم به کار نمیرود. دلم میخواهد بازی-شادی کنم. دلم میخواهد هر کاری کنم به جز کار کردن! حتا در عین ناباوری، نت گوشیم را روشن کردم و رفتم توی اینستاگرام چرخی زدم. یعنی دگر باید فهمید عمق فاجعه را! "پیر پر حاشیه"ی شرکت آمد و ازم کاری خواست، گفتم بعد ناهار! حالا هم گرفته امش به یکی از کتفهایم و نمیروم سراغش! ولم کن! امروز روز "نور چشمیِ شرکت" بودنم نیست! امروز منم یکی هستم مث جیم! یکی هستم مث همه آنهایی که مدام یا دارند گوشیشان را چک میکنند یا دارند با هم درباره زندگی شخصیشان حرف میزنند یا غیبت این و آن را میکنند. آخ که چقدر بدم می آید! فک میکنم من تنها شخصی در شرکت هستم که وقتی از اینجا بروم هیچکس نخواهد فهمید! همکارم جیم که همیشه می آمد پیشم و زر میزد را هم آنچنان زدم در برجکش که دیگر نمی آید و از این رو به شدت خوشحالم. آخر چه معنی ای دارد بیاید برای من از عقده های بچگی اش و درگیری های بزرگسالی اش که همه شان کودکانه و احمقانه هستند صحبت کند. هر بار هم که می آمد 4 ساعت میماند و هرچقدر بهش میگفتم 4 ساعت از روزم را حرام کردی هیچ به خرجش نرفت که نرفت. تا آخر سر مجبور شدم خیلی کوچه بازاری بهش بگویم "باهات حال نمیکنم". حتا بهش گفتم "دبگه نمیتونم عامیانه تر و کوچه بازاری تر از این حرف بزنم، باهات حال نمیکنم"! رنگش عوض شد! خوبش کردم. واقعن مگر بیکارم؟! آخر یه نفر شیرین سخن هم باشد باز اوکی، حتا شیرین سخن هم نبود. شعر و شاعری دوست داشت ولی فقط از مدل چسناله اش. یعنی منظورم این است که شعر میخواند (آن هم نه از کتاب، توی توییتر) فقط بخاطر اینکه حفظش کند و در یک بزنگاه تاریخی آن را بالا بیاورد(ترجیحن در زمان چسناله های تمام نشدنی اش)! چقدر وقیحانه و چقد هرزه وارانه! ترجیح میدادم هرگز ح منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 13:35

سی و چهار سالم شد.شب یلدا در کنار خانواده گذراندم. عروس برای تولدم کیک درست کرده بود و یک بادکنک که رویش یک دایناسور با مژه های بلند بود که گل سر صورتی داشت. دوستش داشتم. گفت هر چه گشتم این بیشترین شباهت را به تو داشته :)) خندیدم بهش و دوستش داشتم. آوردمش خانه خودم. مامانم و خواهرام بهم خندیدند که دارم یک بادکنک را این همه راه با خودم میکشانم ولی خب؛ دوستش دارم!بر خلاف همه سالهای پیش، هیچ حسی نداشتم از اینکه یک عدد به تعداد سالهای زندگی ام افزوده شد. به نونک گفتم و او اذعان داشت که چه خوووووب! بهش گفتم اتفاقن ازش میترسم! حس میکنم نکند دیگر انقد پیر شده ام که شمار سالها برایم مهم نیست؟! نکند یکهو فرو بپاشم!؟ نکند این به یک ورم نبودن و بی احساس بودن خودش یکجورهایی خطرناک و ترسناک است؟! نمیدانم. حالم کاملن خوب است. حس میکنم آنچه اهمیت دارد حال دلم است و نه تعداد روزهایی که من زنده بوده ام و زمین به دور خورشید چرخیده است! نمیدانم. شاید احتمالن اینها چیزهای منطقی است که فقط افزایش سن آن را به آدم میدهد.مثن نونک در بحران سی سالگیست. من خودم وقتی داشت سی سالم میشد وحشی بودم و همش گریه میکردم. حتا در اینجا هم نوشته ام که چقدر خراب بودم! و "ر" خیلی برای سرحال کردنم تلاش کرد بیچاره. خیلی اذیتش کردم! ولی حالا خوبم.میم برای تولدم برایم پیامکی فرستاد که در آن نوشته بود "." ؛ همین! فکر نمیکردم بهم پیامی بدهد. آخر به قول خودش آخرین برگ کتابش که برایم باز بود را پیشترها خرج کرده بود!حالم خوب است. زر بلخره پیام داد و یلدا و تولدم را تبریک گفت. بهش گفتم با بعضیا قهرم! و گفت بعضیا نداریم، اینجا همه گووزووو ان! دیگر چیزی نگفتم! حالا میخواهم پیام بدهم بهش. همش خوابش را میبینم. من از آن دسته آدمها منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 14:12

امروز با حال نسبتن خوبی از خواب بیدار شدم؛ روی مود خوبی بودم و روز خوشگلی ام هم بود! دوشم را گرفتم؛ آماده شدم و از خانه زدم بیرون! پسرک را ( همان که پس از چند روز پافشاری توانسته بودم راضی کنم که نمیخواهم هیچگونه رابطه ای را آغاز کنم) دوباره در مترو دیدم! چه دنیای کوچکی! سلام کردیم! خنده ام گرفته بود؛ خیلی خنده ام گرفته بود؛ حتا از فکر کردن بهش هم خنده ام میگیرد! به کارهامان ادامه دادیم؛ داشت کتاب میخواند؛ "مردگان بی کفن و دفن"[ژان پل سارتر]! داشتم کتاب میخواندم: "عمو جان" [فیودور داستایفسکی]! تلاش کردم بهش نگاه نکنم. تلاش میکرد بهم نگاه نکند. دست و پایش را گم کرده بود! حتا میخواست جایش را عوض کند ولی نکرد! کتاب خواندیم! با هم پیاده شدیم! برایم سری به معنای بدرود تکان داد. بهش لبخندی زدم! و مانند میگ میگ رفت! یا بهتر است بگویم فرار کرد!دارم "اینگونه" شاهین نجفی را میگوشم. این آهنگ غمگینم میکند. یک چیزی در درونش هست! یک نوع غم! احساس رخوت و دردی شدید؛ هیچ واژه ای نیست که بتواند آنچه میخواهم بگویم را بیان کند. یک غمی در این آهنگ هست! یک غم لعنتی! تعقیب روز و شب سایه ها؛ غمی که دوستش دارم! دوست دارم همه زندگی ام را بگیرد! خودم دارم می بینم. هر شب تجاوز به یک خاطره؛ دارم با تک تک سلولهای خودم احساس میکنم که دارد غمگینم میکند؛ سیل عرق زیر این روسری؛ و اجازه میدهم ادامه بدهد. اجازه میدهم تک تک سلولهایم را درگیر کند؛ آتش شدن زیر حجم تنت؛ میخواهم همه زندگی ام را بگیرد! آثار چنگ تو روی بدن؛ میخواهم همه زندگی ام را بگیرد این غم؛ رویای بیهوده ی بوسه ها .... منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1402 ساعت: 12:07

امروز که بیدار شدم، توی آینه نگاه کردم و کمی قربان صدقه دست و پای بلوری خودم رفتم و اذعان داشتم که روز خوشگلی ام است. دیشب داشتیم با نونک درباره خوشگلی و جذابیت صحبت میکردم و وقتی بهم گفت قیافه ام خوب است و فلان و چنین و چنان؛ آی-دی یاهوی بچگیهایم یادم آمد: "بی ریختِ جذاب". داشتم بهش میگفتم که من واقعنکی خوشگل نیستم ولی یقین دارم که جذابم :)) دست کم برای پسرها! بانوان ته تهش بهم میگویند چه قیافه ی بامزه ای داری و گاهی میگویند جذاب! ولی امروز صب روی دور قشنگی بودم! خوشگل مینمودم! لباس پوشیدم و رفتم سر کار! وقتی داشتم از میرزا می آمدم بیرون، یک پسری که کتابی در دست داشت و بزرگ رویش نوشته شده بود "هنر" برگشت و نگاهی بهم کرد. از آن نگاهها که تند میفهمی یک معنایی درش نهفته است. با هم چند قدمی برداشتیم! روی پله برقی کنار هم بودیم! حتا یکجایی را مشخصن برای اینکه با من راه بیاید قید پله برقی را زد؛ کشش را حس کرده بودم. پله های پیش رو خیلی زیاد بودند و منم از انتظار برای پله برقی بیزار؛ از گامهایم بهره گرفتم و مث ورزشکاران حرفه ای پله ها را بالا آمدم و اندیشیدم که پسرک را پشت سر گذاشته ام! وقتی از مترو آمدم بیرون، دیدم آنجا ایستاده! زودتر از من انگار! چشمم که به چشمش افتاد، با حالتی که انگار میدانم حواست بهم هست و کشش را فهمیده ام از کنارش با سرعت میگ میگ گذشتم؛ یکهو صدایی آمد و بهم سلام کرد و شرح واقعه را بیان کرد و خواست بیشتر آشنا شویم!میم فاکین دال، میخواهد اعتراف کند!شوکه شدم؛ بله؛ بله؛ شوکه شدم؛ اصن کیف هم کردم؛ باورم شده بود که اینویزیبل شده ام؛ که هیچکس مرا نمی بیند؛ که انگار وجود ندارم و مثل یک روح سرگردان میرم سر کار و برمیگردم خانه! گفت دلش میخواهد بیشتر آشنا شویم! منم لبخن منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 22:58

مادرم با استرس و دلهره بهم زنگ زد که دیشب خوابم را دیده و مراقب باشم. خیلی تاکید کرد که مراقب باشم. شاید 5 6 باری گفت. ازم پرسید که شال دارم توی کیفم، الکی برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم آره، نگران نباش! و ازم خواهش کرد سرم کنم! نمیدانم. دلشوره به دلم انداخت. نه دلشوره ی دلشوره! بلکه دلشوره ی دلشوره! بله؛ دقیقن همین! امیدوارم منظورم را شفاف بیان کرده باشم. بله؛ یعنی برای خودم نمیترسم! وقتی برای 5 6 بار نامم را صدا کرد و ازم خواست مراقب باشم، یکهو به ذهنم خطور کرد که زبانم لال، زبانم لال، زبانم لال (زبانم لال به توانم شونصدهزارمیلیارد بار * شونصدهزار تریلیارد بار) که نکند دگر هیچوقت مامانم را نبینم. تف! از خودم ناراحت میشوم که این همچین فکرهایی میکنم گاهی، و تازه دلشوره هم میگیرم. آخر چرا باید همچین چیزی به ذهنم خطور کند. چرا نباید بترسم که یکهو گشت ارشاد مرا بگیرد و ببرند هزاران بار آزارم دهند بهم تجاوز کنند! چرا نباید همچین چیزی مرا بترساند یا از ذهنم عبور کند، ترس پیش کش! چرا باید همچووون چیز وحشتناکی از ذهنم بگذرد! دوست ندارمش. اصلن دوست ندارمش. هیچ دوست ندارمش و آزارم میدهد!نمیدانم. شاید دارم پریود میشوم. امروز که سگ بودم. سگ. سگ. سگ. سگ. صب به نونک پریدم چون باهام شوخی کرد و بهش گفتم هیچ درکی نداری وقتی کسی حال ندارد شوخی کند باهاش شوخی میکنی. و وقتی از هم جدا شدیم حتا پاسخ خدذافظی اش را هم ندادم. شما دیگر درجه ی سگ بودن را خودتااااان حدس بزنید! آمدم سر کار، همکار نسبتن محترمم، جیم، را هم مورد عنایت قرار دادم. سرش داد زدم هااااا! داد. داد واقعی! یعنی مرد گنده رنگ عوض کرد! حوصله اش را ندارم. دری وری که میگوید یکهوو آمپر میچسبانم! شما تصور کن، آدم حساسی هستی! یعنی شبها همینج منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 16:24

رفتم موهایم را کوتاه کردم. بله؛ چونکه حالم ازشان بهم میخورد. خیلی بلند شده بودند و موی بلند زیاد بهم نمی آید. به آرایشگر یک عکس نشان دادم و گفتم این. نمیدانم، نمیفهمم، خیلی تلاش میکنم که بفهمم ولی نمیفهمم! چرا وقتی آرایشگر بلد نیست آن جوری که مشتری میخواهد موهایش را کوتاه کند آنها را کوتاه کند، نمیگویند این مدل سخت است و ما نمیتوانیم بلکه میگویند موهایت حیف است که انقدر کوتاه و تیکه تیکه شود! تازه آن یکی آرایشگر قبلی بهم میگفت شبیه آناناس میشوی!!! میخواهم شبیه آناناس بشوم! بله؛ بله؛ مگر چه عیبی دارد؟! دلم میخواهد آناناس شدن را تجربه کنم؛ نه اینکه آناناس نشده از دنیا بروم!صبح که آمدم سر کار، مدیرم بهم گفت چقد حیف. موهایت لخت شلاقی ست؛ بلندش هم قشنگ است. نباید کوتاه میکردی! آی دونت گیو ع شت! بهم نمی آید، حس میکنم گاو آنها را لیسیده. نمیفهمم مردم چرا میروند کراتینه و فلان و چنین و چنان میکنند. بابا، بخدایی که اندازه سر سوزنی بهش اعتقاد ندارم سوگند که مگر موهای آسیب دیده نیاز به این قر و فر ها داشته باشند. دنیا به موی فر و مواج هم نیاز دارد. حتا شاعر یکجایی میفرماید "موج موهاتو، قایقا میفهمن!" اگر اشتباه نکنم البته!دلم میخواهد رنگشان کنم. میترسم جنسشان خراب شود یا بسوزند و از این حرفها. ولی آخر یکی نیست بهم بگوید 33 سال از زندگی باعزتت گذشت آخر کی میخواهی یک تنوعی به این سیاه روزها بدهی! شاید رفتم رنگشان کنم. خیلی دلم میخواهد اصن. راستش را بخواهید خیلی خیلی دلم میخواهد. میکنم.--------------------------------------------------------------------به خودم آمدم دیدم اینها را خیلی وقت است نوشته ام و اصن خودم نمیدانم که کی رفتم سراغ کارم و آنقدر درش غرق شدم که یادم رفت داشته ام مینوشتم و منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 22:03

این روزها خوابیدن برایم دشوارترین کار ممکن شده است. نمیدانم بخاطر این است که ورزش نمی‌کنم یا چی. از وقتی سحر آمد و رید توی روتینم دیگر نتوانسته‌ام بهش برگردم. البته لازم به یادآوری‌ست که پس از آن یا همه‌اش مهمان داشته‌ام یا همه‌اش مهمانی بوده‌ام و بیزی هستم. ولی هرچه باشد باید پذیرفت همه‌ی اینها بهانه‌تراشی‌ست برای آرام کردن وجدانم که درد می‌کند.پنج‌شنبه‌ای که گذشت رفتیم عروس را آوردیم. سخت بود. همه‌اش توی جاده بودیم، ۲ ۳ ساعتی آنجا بودیم و همه‌اش داشتم می‌رقصیدم، شبش هم توی جاده بودیم و من هم که بدنم خیلی لوس؛ بنابراین حسابی بهم ریختم و گلاب به روتان تا توانستم بالا آوردم. برگشتنی پیش سپهر خاله بودم و میخواهم این را بنویسم که برای همیشه بماند و قند در دل کوچکم آب شود با خواندنش. داشت حسابی سک‌سکه می‌کرد ( باورتان میشود نمیدانم این را چجوری می‌نویسند!!!!) و برای مدت طولانی ادامه‌دار بود. بهش گفتم هر سک‌سکه‌ای ک بکنی من یک بوست می‌کنم. برگشت و با آن صدای کوچک نازش، با آن توله‌سگی به تمام معناااایش بهم گفت "من دوس دارم همش سک‌سکه کنم که تو بوسم کنی". آخر من نباید برای این توله‌سگ بمیرم؟! وقتی برای خواهرهایم تعریف کردم، همگی از حسادت جامه‌هاااا بود که دریدند. حتا حالا هم قند در دلم آب می‌شود. توله‌سگ کوچک همه‌اش ۳ سالش است انقدر بلد است دلبری کند!در روزهایی که ننوشته‌ام اتفاق خاصی رخ نداده است. اطمینان پیدا کردم که میم را برای همیشه رها کرده‌ام. و البته باید بگویم حسابی هم سوزاندمش! حسابی. و باید اعلام بدارم که حقش بود. در پاسخ اینکه دوباره ازم خواسته بود مجیک ماشروم بخوریم (!!!! آخر من حتا سیگار هم نمی‌کشم!!!!) و اصرار شدیدی میکرد که نباید از دید بالا بهش نگاه کنم و قضیه اینجور منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 22:03

این نخستین بار در زندگی ام بود که در کمتر از 10 روز 2 بار میروم شمال، یا بهتر است بگویم سفر!البته اگر بشود اسم این را سفر گذاشت.سین و آمیتیس چند روزیست آمده اند خانه مان لش کنند. برادر همسرش آمده خانه شان و سین به عنوان عروس وظیفه شناس و خانواده همسر دوست و چنین و چنان، فرار کرده آمده خانه خواهرش :) کلی به این اخلاقهایش میخندیم و البته که من بهش حق میدهم. ما کلن خانوادگی، البته منطقی تر این است که بگویم همه آدمها، تمایلی نداریم که کسانی که باهاشان راحت نیستند، حتا اگر پسر بچه ای نوجوان باشد، برای مدت طولانی در خانه مان اطراق کنند. اگر شاغل باشی که دیگر نگویم، بعد از یک روز کاری تنها انتظاری که از خانه داری این است که گوشه ی دنج تو باشد، لش کنی توش، فیلمی ببینی، کتابی بخوانی، موزیکی بگوشی یا مکالمه ای دلخواه با شخصی دلخواه داشته باشی. مهمان طولانی مدت مزاحم است. خلاصه که خواهرم دست خواهرزاده اش را گرفته آمده اند خانه ما. البته که این قضیه فعلن مرا آزار نداده است. پریروز سحر بم گفت میم فاکینگ دال عزیز دوشنبه را مرخصی بگیر برویم یه جوجه ای بزنیم و اینگونه شد که ما شوخی شوخی دیروز رفتیم نزدیکترین ساحل به چالوس!!!! گرچه ترافیک شدید بود، ولی خیلی خوش گذشت. وقتی با آدمهای درستی باشی حتا ترافیک هم برایت قابل تحمل است. میدانی. خیلی مهم است که با آدمهایی بپری که هم فاز خودت هستند و سطح انرژی تو را نه تنها پایین نمی آورند بلکه به بالابردنش کمک هم میکنند. رفتیم دریا. پریدیم توی آب. مث سگهایی که آب دوست دارند و عاشق شنا هستند (فیلم هاشان را نمیدانم کجا دیده ام) پریدیم توی آب و داگی پدلینگ کردیم. دلم برای طعم تلخ و شور آب دریا تنگ شده بود. درست است همین 10 روز پیش دریا بودیم ولی خب نوع سفر منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 1:49

خیلی دل و دماغ نوشتن ندارم. دستم به کیبورد نمی رود.دیروز اُور-ری-اکشن (خب چرا مث انسان نمینویسی واکنش تند یا زیادی) از خودم نشان دادم. البته شاید حق دارم. میدانی؟! به نظرم حق هر انسانی است؛ در واقع جزو حقوق نخستین آدمی است که درک شود؛ فهمیده شود؛ به ویژه اگر خودت آدم درک کننده و بفهمی باشی. اصلن باید کنار خوراک، پوشاک، مسکن، حتمن حتمن نوشته شود فهمیده شدن. بله؛ نیازهای نخستین آدمی از این پس اینگونه در نظر گرفته میشوند. خوارک. پوشاک. مسکن. فهمیده شدن.البته باید در نظر داشت که منظور درست فهمیده شدن است. زیرا در این زمانه پرهیاهوی زبان-باز پرست، نادرست فهمیده شدن بسی ساده تر از نفهمیده شدن است چه برسد به فهمیده شدن. یعنی طرف تو را میفهمد ولی نادرست.شما تصور کنید، ساعت 6 بیدار شده ای. رفتی مث دخترهای خوب ورزشت را کردی، دوشت را گرفتی، سر کارت را رفتی تااااا ساعت 7 و اینا که به خانه رسیدی. کووون مبارکت را روی زمین نگذاشته ای هنوووووز که "حالا شام چی بخوریمِ مامان ها" به استقبالت می آید و نمیگذارد حتا کون بر زمین بگذاری. در نتیجه، با توجه به اینکه خیلی وقت است ماراکونی نخورده اید و با عنایت به اینکه میدانی از جمله غذاهایی است که آماده سازی اش دنگ و فنگ دارد و اعصاب پولادین میطلبد (حالا اگر مامانم اینجا بود میگفت ای بابا کار 5 دقیقه است؛ ولی خب ما مث هم نیستیم مامان؛ من فِس فِسووووعَم)، تصمیم میگیری ماراکونی درست کنی تا همخانه ات که از کتابخانه برمیگردد دغدغه شام و ناهار نداشته باشد و چنین و چنان. حتا ظرفها را هم میشویی. بعد فک کن چه میشود؟! سفره را پهن میکنی روی سبزه زار فرش، و وقتی با شوخی و صدای بلند بهت میگوید زود باش، صرفن چون بهش میگویی داد نزن، داستان درست میکند. قهر میکند. مس منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 12:42

داشتیم با جیم (همکار نسبتن عزیزم)صحبت میکردم، ساچ از آلویز، آن هم از هر دری، حتا میشود گفت دری وری!ابتدا با این شروع شد که برایش کِیس خیلی عجیبی هستم که با اینکه تمام قواعد و اصول ارتباط با دیگران را بلدم و به قول خودش حتا توانایی "شهد و شکر از سخنم میریزد" را هم دارا هستم، چگونه انتخابم این است که ارتباط برقرار نکنم و وقتی بهش گفتم چون تنهایی را خیلی دوست دارم، یا بهتر بگویم انقدر دوستش دارم که بهش نیاز دارم و با آگاهی بر اینکه آنچه شیران را کند رو به مزاج .... احتیاج است؛ احتیاج است؛ احتیاج. گفت خب یعنی نمیترسی ازش؟! در و دیوار نمیخورندت و چنین و چنان؟! یادم می آید میم هم بهم میگفت همیشه. تازه او میگفت تنهایی خیلی سخت است و من خیلی دلم برای آنها که تنهایند میسوزد. من همیشه میگفتم اینکه نتوانی با خودت تنها باشی بیشتر لیاقت دلسوزی دارد و حتا سخت تر است از خود تنهایی.همین بحث تنهایی قضیه را به جن و پری کشاند و جیم داشت تعریف میکرد که در شبهای دهاتشان در گذشته چه ها رخ داده است و چنین و چنان. همانجا بود. بله؛ دقیقن همانجا بود؛ نه اینطرف تر و نه آنطرف تر؛ دقیقن همانجا؛ وقتی جیم داشت تعریف میکرد که یک شب دوستی را به داهات خودشان برده است و چراغهای ماشینش را خاموش کرده و طرف مقابلش بعد از 2 دقیقه به حدی ترسیده که ریده؛ دقیقن همانجا؛ گرچه نگاهم به جیم بود؛ گرچه سراپا گوش بودم؛ ولی خب مدهوش بودم. مدهوش خاطراتی که برایم قد علم میکردند. از آن شب تاریک، توی راه شیرگاه مازندران؛ وقتی داشتیم با میم میرفتیم سد لفور. آن شب که توی جاده باریک و مارگونه ی سیاه زنگی ای که پیش رومان بود؛ آنجا که فقط من بودم و میم و جاده مارپیچ و سیاهی درختان زمستانی، که نگویم چقد لخت بودنشان جذاب و سکسی ست، هما منِ بد .... !...ادامه مطلب
ما را در سایت منِ بد .... ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : div0o0ne بازدید : 49 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 12:42